سامانسامان، تا این لحظه: 5 سال و 12 روز سن داره

سامان جان به چشمان مهربانه تو می نویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

جدا خوابیدن

1400/6/20 2:46
نویسنده : مامان عاشقت
173 بازدید
اشتراک گذاری

میوه ی دلم،آرام جانم😍

امشب که دارم این پست و میذارم سه شبه که پیش من نمیخوابی،با رضایت کامل پیش داداشی میخوابی و یه ذره بهونه نمیگیری میدونی چیه دل من بهونه ی تو رو میگیره اما چیکار کنم که وروجک خونه ی ما آقا شده 

میتونم با جرأت بگم سینا به بزرگترین آرزوش رسیده و غرق لذت و شادی هست

انقدر که انتظار میکشه که شب بشه و بخوابید😊

داداشی هر شب برات قصه میگه عزیز شیرینم قصه ی شنگول و منگول،قصه ی قور قوری،تو با لذت گوش میگیری و کاملا حرفاشو درک میکنی💞

وای سامانِ خوشمزه بیدار که میشی صدای داداش میزنی

بعضی وقتا واسه تشنگی و بعضی وقتا برای دستشویی،سینا مثل یه مادر مهربون شب تا صبح چند بار بیدار میشه و نگاهت میکنه و دل منم ضعف میره🤭

بودنت

همه چیز را عوض می کند

اما اینکه

کنارم باشی یا نباشی ؛

فرقی نمی کند ...

تو مدام روی بند بند تنم قدم می زنی!

و در آسمان دلم پرواز می کنی!

همین که

نفس می کشی ،

قدم می زنی ،

می خندی...

برای من یعنی همه چیز  ...!

تو تمام دلخوشی ما هستی پسرم ، ..💞

چون به بودنم معنا می دهد...

چون ارزشم را به رخم می کشد!!!!

و یادم می دهد، هزار بار بگویم «جانم» کم است برای شنیدن « مادر» از امانت خدایم...

مادری را دوست دارم...

هر چند در آیینه خودم را نمی بینم...

آن زن خسته و کم خواب در قاب آیینه ها را تنها وقتی می شناسم که دستهای فرشته هایی به گردنم گره می خورد و با خنده از من می خواهند که عکسی سه نفره بگیریم...

و آن وقت است که من زیبا می شوم و زیباترین ژست سه نفره را در قاب آیینه حک می کنم...

دنیایم را دوست دارم...پسرهایم را خیلی دوست دارم!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)