سامانسامان، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سامان جان به چشمان مهربانه تو می نویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

مهربونی

1401/4/13 0:54
نویسنده : مامان عاشقت
85 بازدید
اشتراک گذاری

زيباروي من

اين روزها تا سجاده نماز را در دستم ميبيني انگار دنيا را سير ميكني

از برق چشمانت فكرت را ميخوانم اما اعتراف ميكنم من هم لذت ميبرم از اين نقشه اي كه در سر ميپروراني  

در همه ركوعهايم صورتت را نزديك صورتم مي آوري و يك بوسه مهمانم  ميكني !  

در تك تك سجده هايم روي گردنم مينشيني و با  يك تكان كوچكم خودت بر ميخيزي و منتظر حركت بعدي

و در همه تشهد هايم روي زانوانم مينشيني و منتظري تا جمله " السلام عليكم و رحمة الله و بركاته "  را بشنوي و با من تكرار كني و اگر آرام بگويم بعد از نماز بازخواستم ميكني و اجبار به تكرار آن بلند بلند 

ادامه بده عزيزم

من اين لحظه ها را دوست دارم. 

ميدانم روزي دلم براي همه اين لحظه ها تنگ ميشود .

ميدانم روزي انقدر بزرگ ميشوي كه ديگر گردن و زانوي مادر تحمل وزنت را ندارد .

ميدانم روزي حجب و حياي ميانمان آنقدر ميشود كه از بوسه هاي بي دليلت محروم ميشوم .

پس ...

پس ثبتش ميكنم تا يادآور مصائب شيرين اينروزهايم و سرگرميهاي بامزه اينروزهايت باشد.

این روزها شیرینی حرفهایت، مهربانی نگاهت، 

وقتي بي هيچ دليل و بهانه اي صدايم ميزني و ميگويي : " مامان دوستت دارم "

وقتي بي هيچ دليل و بهانه اي یک بوسه آبدار روی صورتم و دستم و خلاصه هر جا که  دم دستت باشد میچسباني  

وقتي بي هيچ دليل و بهانه اي میگویی:"مامان بیا بغلم" و مرا با دستان كوچك حلقه شده ات در آغوش ميفشاري .

چه خوش بحال دلم ميشود  !

چه حالي ميكند دلم !

چي حظي ميبرم من ... 

وقتي  تنها آغوش مادرانه ام آرامت ميكند دليل هستی ام را ميفهمم .

وقتی خسته و کلافه ای و تنها آغوش من خستگیت را میزداید دلیل هستی ام را میفهمم  .

وقتی با بهانه " مامان خستمه " می آیی و خود را در آغوشم رها میکنی تا خستگیت رفع شود دلیل هستی ام را میفهمم .

اينقدر زود بزرگ نشو ! بگذار شيطنتهاي كودكيت را ببينم طعمش را بچشم

به كجا چنين شتابان ....جان مادر، جان پدر، عزیز دل برادر

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان آیسلمامان آیسل
24 مرداد 01 17:10
خیلیییی قشنگ بود متنتون